روزی که ملخ ها به روزنه های نور زدند را یاد داری؟ نه؛ بگذار برایت از قبل تر بگويم هجوم کفتار های سیاه به روشنایي روز یادت نیست..، نمی دانم چرا از تابشش کور نشدند! و چرا روز، آنسان صبورانه و ايستا، نظاره گر بود به بلندای آسمان و تقدیر بی پایان.
هنگامی که مادر قامتش را برافراشت، سیاهی نیزه دار بود و آنگاه که زمین از تاریکی به خود می لرزید اين پدر بود که با دست پدرانهٔ خود، او را به آرامش فرا ميخواند وای از شبی که دیگر مادر نبود گویی که هیچ صبحی برای روز طلوع نکرد
نه .. تو به یاد نداری اما به خاطر بسپار تا آمدن آخرین روز..