میکشد یک حزن بی پایان درونم شعله اما سرد سردم میزند نبضم ولی قلبی نمانده، پر ز دردم سوگوارم، سوگوار قلب ریشم مانده ام بین زمین و آسمان درگیر خویشم باش تا تنهاییم کامل شود، خلوت پریشم
باز شب شد باز این دیوانه دل سرشار غم شد پنجه هایش را فرو برده درون خلوتم مانند بختک میکند بر دار عریانم شبیه مانی و مزدک میزند سنگ از درون جمعیت میخندد و بر دار میبندد پنجه هایش را به دور گردنم همچون طناب دار می بندد و می خندد و من خوابیده ام روی زمین روی هوا اصلا نمیدانم
میکشد یک حزن بی پایان درونم شعله اما سرد سردم این جزیره،بی هیاهو،خلوتم را میزند برهم سایه ام حتی برایم گشته ماتم زوزه سگها نشانی میدهد از یک معماخانه تازه استخوانم گیر کرده در گلوی آن سگ ولگرد میکشد خشم از درونم بی صدا نعره
و من خوابیده ام در یک اتاقک، یک قفس با یک در بسته “یک” همیشه هست هرجا “یک” برایم گشته همدم مونس شبهای تارم “یک” نشانی میدهد از حال زارم از نبودن از شکار بی مهابا با همان صیدی که در دام است “یک” تداوم بخش تکرار نفسها “یک” امید زنده بودن در شلوغی های خلوت خورده ی پُر شوق تباهی
تبرت را بردار و بیاموز مرا و فرو ریختن بت ها را شهر عاشق شده است عاشق لات و هبل عاشق سکه و زر دود این شهر نفس گیر شده مردمانی که به یک تکه نان مشغولند و سگانی ولگرد تبرت را بردار و فرود آر بر آن همه سرگرم تماشای خدایان هستند تیغه اش تشنه ی برهم زدن بیداد است